Page 43 - ماهنامه شماره 23 برای فردا
P. 43

‫شمار ٔهبیستوسوم‪42‬‬
                                                                                                                                                                    ‫آذر مـاه ‪1397‬‬

‫محمدعلی میرزایی‬                                                                                                                                               ‫سـال آینـده دیگـر افـراد زیـادی بـه ایـن سـرگرمی راغـب‬
                                                                                                                                                              ‫نباشندواز علاق ‌همندانآن کم‌شود؛ولیبعیداست که‬
                           ‫هـم ایجـاد م ‌یشـود‪».‬‬            ‫دکترخاطر ‌ههاییاز ایندسـتبسـیار داشـت‪.‬خاطرات‬
‫پـسازپایـانصحب ‌تهـایدکترنصراصفهانی کهعشـق‬                  ‫شـیرینی کـههنـوزهـمبـا گفتنشـانلبخنـدبـرل ‌بهایش‬                                                                                     ‫از بیـن رود‪».‬‬
‫وعلاقـ ‌هاشبـه کبوترهـادرصحب ‌تهایـشآشـکاربـودبـه‬           ‫م ‌ینشسـتومعتقـدبـود‪«:‬همی ‌نکـهبهبیابـانم ‌یرویم‬                                                  ‫تعریفواحساسخودرااز کبوترای ‌نچنینبیانم ‌یکند‪:‬‬
‫بـالای پشـ ‌تبام رفتیـم و کبوترهـا را دیدیـم؛ دسـت ‌های از‬                                                                                                    ‫«هرکسینوعیسرگرمیداردوبهآنسرگرمیعلاقهدارد‪،‬‬
‫آ ‌نهادرآسمانشلوغشهربرایخودشانچرخم ‌یزدند‬                      ‫بدراکیتمـرانسنشـخا ‌نطآپواریااسنـیت‪.‬خ»ودرادربار ٔه کبوتران‬                                     ‫بـهاسـب‪،‬مـرغ‪،‬خـروسو کوهنـوردیو‪....‬آنعلاقـهدر‬
‫واینشعراحمدرضااحمدیرابرایمتداعی کردند‪«:‬مرا‬                                      ‫ای ‌نچنینم ‌یگوید‪:‬‬                                                            ‫زندگـی بسـیار مهـم اسـت؛ چرا کـه تن ‌شهـای زندگـی را از‬
‫مرهـماسـت که کبوتران کلماتمرابرم ‌یچیننـدواز خانه‬                                                                                                             ‫ب«یکفنترمباز‌یابرندا‪.‬فراسدراهفنسـ ِرگدار‌هامنیِ نییکبسـوتتنربادزو بیابنوشداکطهومش‌یگافدابت‪:‬ی‬
                                                            ‫«کبوتـر صاحـب خـودش را م ‌یشناسـد و هـوش بسـیار‬                                                   ‫زندگیم ‌یکنند‪».‬زمانی کهاسـترسدارمیامواقعی کهاز‬
                                ‫بیـرونم ‌یبرند‪».‬‬            ‫خوبـی دارد‪ .‬امیـدوارم زمانـی کبوتربـازی هـم ماننـد‬                                                ‫بیمارسـتانم ‌یآیـم‪،‬چـایومیـوهرابرمـ ‌یدارموبهبالای‬
‫کبوترهـایدیگـرهـمدرقف ‌سانـد‪.‬بـازهمبـاحوصلهتمام‬             ‫اس ‌بسـواریواردرشـت ‌ههایورزشـیشودووجهۀبدش‬                                                        ‫پش ‌تبامم ‌یروموزمانی که کبوتررارهام ‌یکنمخستگی‬
‫برایمانازغذاهایشانوزادوولدشانم ‌یگوید‪.‬دکتردرپایان‬           ‫ازخـبویـدن بـشرراوددا‪،‬ردهرو ُبچعـنـدد امینـفـنیکاهرـ همـایمجقـاواندیـم ‌ینکنددسـ‪.‬وق‌تتوـپایگیدرر‬
‫م ‌یگویـد‪«:‬آقایعابدیدهبرابرمنبه کبوترعلاقـهدارد‪».‬‬           ‫چارچـو ‌بومقـرراتخاصقرار بگیـرد‪،‬محدودی ‌تهایی‬                                                                               ‫آنروزمازبیـنمـ ‌یرود‪».‬‬
‫در مس ـیر ب ـا مرتض ـی عاب ـدی رنانــی در ایــن بــاره‬                                                                                                        ‫خاطـرات بسـیاری بـرای گفتـن دارد و از آ ‌نهـا م ‌یگویـد‪:‬‬
                                                                                                                                                              ‫«زمانـی کـه کبوتـری را بـه دوسـتان هدیـه م ‌یدهـم یـا‬
                         ‫گپ‌وگفـت می‌کنی ـم‪.‬‬                                                                                                                  ‫م ‌یفروشـموم ‌یبینمپساز یکسـالیادوسـالدوباره‬
                                                                                                                                                              ‫بههمینمکانآمدهاسـت‪،‬بسـیارخوشـحالم ‌یشـوم‪.‬‬
                                                                                                                                                              ‫تاکنـون شـش بـار کبوترهایـم را دزدید ‌هانـد‪ .‬زمانـی کـه‬
                                                                                                                                                              ‫بالایپش ‌تبامم ‌یرفتموم ‌یدیدمدر قف ‌سهاباز است‬
                                                                                                                                                              ‫و کبوترهاییرا کهبرایشـانزحمت کشـیدهونژادشـانرا‬
                                                                                                                                                              ‫درسـت کردهبودمدزدید ‌هاند‪،‬بسـیار ناراحتم ‌یشـدم‪.‬‬
                                                                                                                                                              ‫مسـابقۀدوسـالپیشدر شهرسـتانبیجار بود‪.‬در آنجا‬
                                                                                                                                                              ‫پنـج کبوتـررارهـا کردیـم‪.‬متأسـفانهدرایـران گزار ‌شهای‬
                                                                                                                                                              ‫وضعیتآ ‌بوهوادقیقنیستوزمانی که کبوترهارارها‬
                                                                                                                                                              ‫کردیـمبـادشـدیدیم ‌یوزیـد‪.‬ازآقایمرتضـیعابدی که‬
                                                                                                                                                              ‫بنااهظرممنسشابسقتاهبتومدینبموودنمرتدب ًداعدواورتهکاربادمهباتومدامبهسآنمج‌یاگبریفاتیند‪.‬د‬
                                                                                                                                                              ‫کـهبـادشـدیداسـتو کبوترهایتـاننم ‌یآینـد؛ولـیآقـای‬
                                                                                                                                                              ‫عابدیبهمن گفتند‪:‬دکتر! کبوترتاومد!بعد کبوتردو‬
                                                                                                                                                              ‫تادورزدونشست‪.‬در کمالناباوری کبوترسفیدمانآمد‬
                                                                                                                                                              ‫و نشسـت؛ بعـد هـم بـه خاطـر بـاد و مـه و‪ ...‬سـرما خـورد‪.‬‬
                                                                                                                                                              ‫شـیری ‌نترین خاطـره ایـن اسـت کـه کبوترهایمـان را رهـا‬
                                                                                                                                                              ‫م ‌یکنیـموآ ‌نهـافاصلـۀ‪ ۵۰۰‬کیلومتـریراطـیم ‌یکنندو‬
                                                                                                                                                              ‫بهآشیانۀخودشانبرم ‌یگردنندواینیعنیزحماتی که‬
                                                                                                                                                              ‫کشـیدیم نتیجـه داده اسـت‪ .‬هرچنـد خاطـرات تلـخ هـم‬
                                                                                                                                                              ‫داریم؛مثلاینکه کبوترهارارها کنیموآ ‌نهاخودشانرا‬
                                                                                                                                                              ‫بهدک ‌لهایبرقبزنندوسین ‌ههاشانزخمیشدهباشد‬

                                                                                                                                                                          ‫یاشـاهینو‪...‬آ ‌نهاراشـکار کردهباشـد‪.‬‬
                                                                                                                                                              ‫خاطـرۀجالـبدیگـر کـهبـاآقـایعابـدیداریمایناسـت‬
                                                                                                                                                              ‫کـه روزی م ‌یخواسـتیم کبوترهـای نام ‌هرسـان را در‬
                                                                                                                                                              ‫مسـافتصـد کیلومتـریرهـا کنیـم‪.‬دربیـنراه‪،‬ماشـین‬
                                                                                                                                                              ‫در دسـ ‌تانداز افتـاد و در قفـس پرنـده بـاز شـد و یکـی از‬
                                                                                                                                                              ‫کبوترهـابـرایاینکـهتعادلشراحفظ کندپـرشراباز کرد‬
                                                                                                                                                              ‫وچـوندرقفـسهـمبازشـدهبود‪ ،‬کتفـشلایدرماند‪.‬‬
                                                                                                                                                              ‫زمانـی کـه کبوترهـا را رهـا کـردم آن کبوتـر را نگـه داشـتم‪.‬‬
                                                                                                                                                              ‫رو بهـش کـردم و گفتـم‪ :‬ا گـر م ‌یخواهـی بـروی بـرو و ا گـر‬
                                                                                                                                                              ‫نم ‌یخواهیبروتویصندو ‌قعقب‪.‬دوسـتداریبپری‬
                                                                                                                                                              ‫بپرودوستنداریبروتویماشین‪ .‬کبوترهمبرگشتو‬

                                                                                                                                                                                 ‫بـهصندو ‌قعقـبماشـینرفـت‪.‬‬
                                                                                                                                                              ‫ی ‌کبـار هـم کبوترهـا را بـه خمیـن بردیـم‪ .‬بـرف زیـادی‬
                                                                                                                                                              ‫آمـده بـود‪ .‬کبوترهـا تـا حـالا بـرف ندیـده بودنـد؛ وقتـی‬
                                                                                                                                                              ‫در قف ‌سهایشـان را بـاز کردیـم و سـفیدی را دیدنـد‪ ،‬بـا‬
                                                                                                                                                              ‫تعجـب نـگاه م ‌یکردنـد و آرا ‌مآرام بـه سـمت بر ‌فهـا پـا‬

                                                                                                                                                                                              ‫می‌گذاشـتند‪».‬‬
   38   39   40   41   42   43   44   45   46   47   48