Page 95 - ماهنامه شماره 23 برای فردا
P. 95
شمار ٔهبیستوسوم94
آذر مـاه 1397
سـاخت هاند بـرای مملکـت مجسـم هها ،مجسـمۀ مرده خوبه.بههمۀشماسلامرسوند.آخهنم یشدخودش گلستاندراینمجموعهم یخواهدبهایننکتۀاساسی
بـرای مجسـم ههای مـرده( ».ص )37 بیـاد.اونهـمای نجـا.شـما کـهم یدونیـندارندربـ هدر بپـردازد کـه زنـدان منحصـر بـه خـود زندانـی نیسـت و
دنبـال سـای هاش م یگـردن ".هـر دو زن گریـه م یکردنـد. خانوادهوبستگانشوضعیتبدتریراتجربهم یکنند.
نویسـندهیأسوناامیدیوسـکوتمر گوار جامعهرادر ["]...بگـوم یخواسـتیبیـایمـارایهبار دیگهببینـی"... بـه عبـارت دیگـر ،زنـدان میـدان وسـیعی اسـت ب هانـدازۀ
مقابـلجنایـاتحکومـتای نچنیننشـانم یدهـد،با و نتوانسـت پیـش نالـۀ خـود را بگیـرد" .الهی خیر نبینن! جامعـه.در داسـتا ِنآذر،مـاهآخـرپاییـزنویسـندهاز نـگاه
ده نکجینفر تبار بهنظام،امابازهمناامیدنم یشـود الهـیدربـ هدر وآوارهشـن کـهبـاظلـمخودشـونای نجـور
مردمراآزارمیدن!ای نطورعزیزایمردمراآوارهم یکنن! راویداسـتانب هزیبایـیایـنمسـئلهرابیـانم یکنـد.
ودر پایـانم یگوید: امیـدوارم بـ ه حـق خـون حسـین نیسـت و نابـود بشـن! «مـنمنتظـراینزنگبودم.سـهزنگ کوتـاهویکزنگ
«حالا مرده کهمرده.در راهفردامرده،اماچیزیبرجای قرنشونسربیاد!دستگاهشوناز همبپاشه!"[]...من بلند؛اماباز پنجرهراباز کردمببینمخودشاست]...[.
گذاشـته .هوشـنگ .ده بلنـد شـو ،بایـد بـزرگ شـود]...[ . پیـشرفتـموزنرااز اتومبیـلبـانرمـیبیـرون کشـاندم. صـدایعلـیراشـنیدمواز بنداضطـرابرهاشـدم]...[.
از راهـیبـرو کـهتـورابـهخانـۀخـودتبرسـاند.تـووفـرداو پ یدرپـی م یگفـت" :بگیـن هوشـنگ هـم اومـده بـود زن کوتا هقد کهچادر برسر کردهبود،در چهرۀمنخیره
باباشراببینهبگین]...[".پیرزن که گریهم یکرد گفت: شـد .سـرش را تـکان مـ یداد .انـگار م یخواسـت از تـوی
نگاهـداریاز بازمانـدۀاحمـد(».ص)50 "ایـن رو هـم بـرای سـر راهیـش آورده بودیـم .شـما بهـش چشموچهرۀمنخطآشناییبیرونبکشد.نالۀ کوتاه
بدین،ایاحمدجونمادر بهفدات!"دستدراز کردم وبریـد هایمـرالرزانـد.روبرگردانـدم.دیـدم کنـار اتومبیـل
تب عصیان وپا کـترا گرفتـم.شـایدزیـرچـادرش گرفتهبـود کههنوز زندیگریایستادهاستوبچۀپیچیدهدر قنداقیرادر
بغـلدارد.زن گریـهم یکرد.مننم یدانسـتمچهبکنم.
گلسـتانزیباتریـننـامرابـرایـنداسـتاننهادهاسـت که خیـسنشـدهبـود(».ص)39- 37 []...جوانآمدزیربغلزنجوانرا گرفتوبعدرویشرا
حکایتتبوهذیانوعصیانوزنداناسـتوب هنوعی وبهتراز ایننم یشودوضعیتخانوادۀزندانیسیاسی بهمن کردو گفت":خیلیهمازقولماسلامبرسونین".
ادامۀداسـتانقبلیاز منظریدیگر.نگارندهبراینباور فـراریرا ،کـهبعدهـادسـتگیروتیربارانم یشـود،تصویر در خواهشاوشـکنجموجم یزد .گفتم":احمدحالش
است کهداستا نهایاینمجموعهرام یتوانداستان کـردوایـناز توانای یهـای گلسـتاناسـت کههنرسـینما
در داسـتان و یـا دارای نوعـی بینامتنیـت دانسـت کـه راهمبه کمکداسـتانم یآوردوما گوییداسـتانرادر
ب هگونـۀهزاروی کشـب،هـرداسـتانادامۀداسـتانقبلی
اسـت،در همـانزمینـهوبـاروایـتونا گفت ههـایدیگـر. فیلمواز نگاهدوربینتماشـام یکنیم.
داستانزهرچشم گرفتنوتثبیتحکومتغیرعادلانه «مـن احمـد را م یدیـدم .زنـش را هـم دیـده بـودم و ایـن
است،باتازیدنوتازیانۀبیداد.در زندانی کهخودنماد بچـ هاش را هـم ]...[ .ایـن بچـه را کـه در میـان تـرس و
هجومسـرنیزهوهف تتیربهدسـ تهابهدنیاآمدهبود.
یـک جامعـۀ بزرگ اسـت ،نمـاد ایران اسـت. ریختهبودنددر خانۀاحمد.ریختهبودندتوی کوچهو
«پیـشاز ظهـرامـروز،زندانبـاندرهایسـلولرابـاز کرده پش تبام.زائونالهم یکرد کهاین"نق شهایحمام"رابا
و همـۀ زندانیـان سیاسـی را بـه حیـاط رانـده بـود .همـه لگدشکستندوباسرنیزهریختندتو.احمدآ نجانبود،
کـه گـرد آمدنـد ،افسـر نگهبـان ،کـه تازیانـۀ چرمـی خـود
را بـر چکمـه مـ یزد ،فریـاد کـرد" :بیاریـدش!" کمـی بعـد امـابچـ هاشاز مـادر زاد( ».ص)41
احمـد کاوهرا کشا نکشـانآوردنـد.م چهـایاحمـد کاوه آ نگونـه کـهپی شتـرهـم گفتیـم،ایـنواقعیـتملمـوس
رااز عقـببـرهـمبـازنجیـربسـتهبودنـدودوپاسـباناورا زندگـی خانوادگـی یـک زندانـی اسـت و دسـت کمـی از
هـلم یدادنـد]...[.بـدناسـتخوانیو کوچـکاودرهم سرنوشـت خـود زندانـی کـه شـکنجه و آوارگـی را تحمـل
تاشدهبود.چهر هاشدره مکشیدهشدهبودو[]...بعد کردهوسرانجامتیربارانم یشودنداردودرنهایت،راوی
افسـرنگهبانپیشآمدوبالگدیاحمد کاوهرابرزمین اول شـخص گلسـتان سرنوشـت بخشـی از مقاومـت را
انداخـتوحـالا شالقرویشـکم،سـینهورانـشفـرود
ای نگونـه توضیـح م یدهـد:
م یآمـد( ».ص )53 «او را کشـته بودنـد .مـن در رسـتوران بـودم کـه رادیـو
ا گرچهاینداستانگلستانبافتچندانمنسجمیندارد نخوببـترشـداادناوشـرادکه بـشـوتدها.ن ُگـدر[ .وُ.گ.ـ.ر]خچـواههنـخوداهکـشدـشـت.د[؟...حـ]االاو
وبه گون های گزارشخطاب هوارنزدیکم یشود،اماترسیم را کشـتند و همـه را م یکشـند و هم هچیـز کشـت ه شـده
فضـایزنـدانوخودبیا نگـریدرونیزندانیـانازواقعیت اسـت .خواسـتم راه بیفتـم چشـمم بـه مجسـمه افتاد،
موجـودزمـانآ نقـدرقـویونف سگیـراسـت کـهخواننـده [ ]...مزخـرف .ایـن چیسـت کـه سـاخت هاند؟ []...
معایبـش را نادیـده م یگیـرد .ایـن داسـتان در سـا لهای کـه ای نطـور قـوز کـرده اسـت؟ بدبخ تهـا مجسـمه
جوانی گلسـتانیعنی1327نوشتهشـدهاست.
«پاسبا نها کهلاشۀاحمدرام یبردند،همهرادنبالهم
درفضایی کهم یپنداشتپیشرویشاستم یدید.یا

