Page 36 - ماهنامه شماره 23 برای فردا
P. 36
35
در طو ِف با ِم خانه، آن َو ْجدها و قلـمخودشم یخوانید،ازنقـلآ نهاخودداریم یکنم؛
مهدرمیپطَّسریادیف ٔهیمز تنن،هاخییص ِمشهر زیبایی و آزرم، شورها و امافیلممستندی کهاوازیک«گرو»ساختهجال بتوجه
حالشان را بین! اسـت .گـرو مسـابقات سـالانۀ گروهـی از کبوتربازهاسـت
آنجا کنا ِر پنجره ،با خشم و آب غنبغشاومهاگ،ا ُدهامکن ،شنیغدم نةهقاوقو سرود نها کـهنوعـیمسـابقۀپـروازیاسـت.شـرک تکنندگاندرواقع
مه یم ُبغ ّاردچ.شم، در طش ِت آ ِب پش ِ تبام و بـر اسـاس مد تزمـان پـرواز کبوترهایشـان شـر طبندی
ودارنز َی ِدر آموکارهدیرزآنحیوارپانسیی شنفدرمصویرتا،بنراشاناش کهاودانه اتّمصانبُ ،شحستن و در آفتا ِب بامدادی پرگشود نها. م یکنند.مسـابقهسـازوکاردقیقوحسا بشـد هایدارد،
همسایة من مثـل یـک ماراتـن ،بـا داور ،محـل خـاص برگـزاری ،زمـان و
افشاندم سایه و برنامۀمنظموسالانهوالبتهاسپانسر!تماشا گراندرست
بدار پخووییه وشپمروایِزگ افیتنمِ :سچْحهرزآیفبریانیاین او آزسرمت!ی ِسرگینشان را مثلیکفیلمسینماییبابروزفیلمرادنبالم یکنند.
که روح را روز و شب م یدید شـ بهایبخـاراهمیشـهپـرازنـکاتجدیـدوموضوعات
خویش زلا ِل در جویبارا ِن م ی ُغ ّرید. وز پنجره ،هر لحظه، متفـاوت اسـت .ایـن شـب ب هدلیـل ویژگـی خـاص
م یشوید روزی موضوع یاشفضاییمتفاو تترداردوم یتوانساع تها
آسنراننگجا ِاهمِچر ْ ک ُمرده چیره شد، دربار هاش گف توگو کرد؛اماراستشرابخواهید،اینشب
یارب زبون باد و زیا نکار آن نگاهی کاو ُنباردچامربه شهری دورشان، کبوتـرو کبوتربـازی،شـعروشـاعریوموسـیقیهـمبسـیار
غیر از گناه و فضله داشت.حالا هنگامهقاضیانیبهدعوتاستاددهباشی
شـعریازشـفیعی کدکنیرام یخواندودوبارهحالهوارا
بـهشـعروشـاعریبرم یگرداند:
زی ِر آسمان ُوم آرنَدجمابرههادکسردتمو پای ،در آن لحظة بدرود همسایه من
چیزینم یجوید. سایه و
ِسرگینشان را
خلاصـه اینکـه حـال و هـوای ایـن شـب بـه زیبایـی و در بازگشتن، بر زمین م یدید
حیر تانگیـزی کبوتـروتأثیـرفرهنگـیویـژ هاشدر زندگـی آه! وز پنجره هر روز م یغ ّرید.
شـهریماایرانیانبود.اینحالوهواوقتیتکمیلشـد با روحم یبیر کوبانرنهکرمداازوبر ِسجر زه ِر ما ِر خود
کهیکیاز مهمانا ِنآقایدهباشی،یعنیمهندس گلزار، نم یدانیچ هها کردم؟
برایاسـتاد کدکنیهدیـ هایآوردهبود،بهقول کهـرم:دو وقتیشکسته صبح فیروز هفا ِم َبر ْنف َرگفر هد آینپرسوارزخشاراندرراف ّره تا
خسته و یا
کبوتـرطوقیمغرورسـین هکفتریسـفید. بگسستهاز هستی بشنود در پش ِت بام صبح
جمعیت مبهوت این هدیۀ زیبا و آرام ،به تماشای فیلم بازآمدم ،دیدم م یگفتم:
علـیآخرتـیدربـارۀفرهنـگ گروهـیاز کبوتربازهـابـهنـام بسیار دور از باو ِر من ،در همین نزدیک آن بالا،
گروبندهـا نشسـتند و همـه در سـکوت بـه ایـن موضـوع خیل کبوترهام، آببنیطنودق ّریآب ِکیربا ،یادبررطوا ِف صبح،
پیش از من
فرهنگـیواجتماعـیمسـکو تماندهنـگاهکردنـد. در آن غرو ِب روشن و تاریک در پرواز!
بحثباسخنانعلیآخرتیدربابفرهنگ کبوتربازهای جمعی نشسته روی پاساره آن سین هسرخان را ببین،
گروبندازمنظرانسا نشناسـیپایانیافت.بعدازمراسـم وجآمنعطیوبق َهیروکِ،ی آغ ِل دربست هشان ،خالی. بدالریآدن ِنسآمماال ِعشاسبنزر!ا
نیـزهمـهدر پـیپرسـیدنسـؤا لهاو گذاشـتنقرارهـای بر اوج بالشان را ،بین!
بعـدیبـاآخرتیودیگرمهمانانمراسـمبودنـدوبرخیبا
هیجانمطالبرابایکدیگربهبحثم یگذاشـتند.

